خاطرات خنده دار خانم ها در رابطه با آقایان
شوهر من توی خواب گاهی حرف میزنه. یک شب من رو توی اوج خواب بیدار کرد و پرسید پلنگها به ما حمله میکنن؟ چون سابقه حرف زدن توی خواب داشت، جواب ندادم و چشمهام رو بستم تا دوباره بخوابم که دوباره بلندتر گفت مگه نمیشنوی؟ میگم پلنگها به ما حمله میکنن؟ من هم گفتم آره بابا، حمله میکنن! همسرم که باز هم تو خواب حرف زده بود، انگار خیالش راحت شده باشه، سرش رو گذاشت روی بالشت و دوباره خوابید!
* برای خواهر کوچیکم خواستگار اومده بود. خواستگاری رو شمال توی ویلای خواهرم برگزار کردیم که هم یه مسافرت بریم و هم خانوادهها با هم آشنا بشن. پدر من کلا آدم کم حرفی هستن، قبل از اومدن مهمونها به پدرم سفارش کرده بودیم اگه جلسه خوب پیش رفت و خواستند واسه جلسه بلهبرون قرار بذارن؛ شما بگو بله برون لطفا مشهد خونه خودمون باشه. پدرم هم گفت باشه حتما. خلاصه مهمونها اومدن و تا نشستن و سلام علیک کردند، پدرم گفت: «لطفا جلسه بله برون رو مشهد برگزار کنیم!» خانواده داماد به همدیگه نگاههای معنیداری کردند و یک «حالا بذارید ببینید به بله برون میرسه یا نه» خاصی توی چشماشون بود!
* پارسال عید بابام که خدا رحمتشون کنه، بیمار بودند. منم زنگ زدم یه دکتر آشنا که بیاد خونه ویزیتشون کنه. بابام با اینکه حالشون بد بود اما وقتی دکتر اومد توی اتاق، میخواست جلوی پای دکتر بلند بشه. منم که هول شده و نگران بابام بودم گفتم باباجون نمیخواد بلند بشید، آقای دکتر که کسی نیستند! یعنی اون لحظه میخواستم زمین دهن باز کنه!
* یه بار شوهرم داشت با دوستش پای تلفن صحبت میکرد و این دوست همسرم به نوعی شریک کاری شوهرم هم هست. بحثشون سر یه موضوعی بالا گرفت و یکهو همسرم خیلی جدی بهش گفت که سرتو عین خر کردی زیر کبک! چند لحظه سکوت بر قرار شد و هر دوشون شروع کردن به خندیدن و موضوع بحث یادشون رفت!
خاطراتتان را برای ما از طریق لینک ذیل ارسال کنید تا منتشر شود
https://tanzimekhanevadeh.com/telegram/comment/