خاطرات خنده دار خانم ها - قسمت سوم
* یه بار رفته بودم خونه دوستم، روی مبل نشسته بودیم و حرف میزدیم که دیدم مامان دوستم با یک سبد میوه اومد سمت ما. منم گفتم که وای، چرا اینقدر زحمت میکشید، تو رو خدا بیاین بشینید و ... . اما مامان دوستم خیلی آروم و با لبخند اومد نشست کنارم و بعد دیدم توی سبدش سیبزمینی گذاشته و میخواد واسه ناهارشون پوست بکنه! از خجالت زود خداحافظی کردم و اومدم بیرون.
* من معلم ابتدایی هستم. اوایل مهر به یکی از بچهها گفتم که برو فلانی رو صدا کن و بگو بیاد این جا. اونم گفت: «خانم، برو بابا!». بهش گفتم: پسرم این چه طرز حرف زدنه؟ باید با ادب صحبت کنی. اونم یه کم فکر کرد و گفت: «خانم بروید بابا!»
* چند وقت پیش، مادر بزرگم حالش خوب نبود و قرار شد من ببرمشون دکتر. رسیدم مطب و زمانی که نوبتمون شد، آقای دکتر از مادر بزرگم پرسید که مادرجان، قلیون میکشی؟ و مادر بزرگم جواب داد: «نه، قربونت پسرم، قبل از رفتن کشیدم و بعدش اومدم پیش شما»! فقط شانس آوردم خود دکتر زد زیر خنده وگرنه من که اصلا نمیتونستم خندهام رو نگه دارم!
خاطرات خود را به شماره :09139714582 در تلگرام ارسال نمایید
منبع : روزنامه خراسان