برای ازدواج با همسرم از همه چیزم گذشتم اما...
من از خانوادم گذشتم از همه چیزم گذشتم با پسر دایم ازدواج کردم که نه مدرک تحصیلی داره نه خونه نه زندگی نه وظیفه خوب . اما چون عاشقش بودم همرایش ازدواج کردم اومدم شهریکه شوهرم بود تنهای تنها زندگی رو شروع کردم باهاش
خانوادش از من راضی نبود چون دیگه دختر رو به پسرش میخواستن تا توانستن منو خورد کردن خانوادش خواهرش ایقدر اذیتم کرد که هر روزم به گریه می گذشت، هم خانوادم ازم دور هم از کشورم دور هم اذیت اینا چندین برابر از هر نگاه منو خورد کردن ولی بازم من باهاشون خوبی میگردم چون داییم بود چون میخواستم منو دوست داشته باشند اما نمی شد.
خواهرای شوهرم به شوهرم زنگ میزنه هر چی به دهنشون میاد شوهرمو یاد میده بعد اینم چون کوچیک خانه اس حرف روی حرف اونا نمی زنه هم تو خونه چیزی نداریم هم شوهرم کلی بدهی هر چی در میاره میده قرضی شو هم همه شون منو داغون کردن شوهرمم حرف شنوی میکنه از خانوادش.
بخدا از وقتیکه ازدواج کردم همش گریه کردم همش غصه خوردم اینقدر که دیگه نمیخام زندگی کنم میخواهم خودکشی کنم یا میخواهم فرار کنم برم یک جای دور که هیچ کسی دستش بهم نرسه اخه این چی زندگی هس که باید همش غم بخورم .
پاسخ مشاور بعد از ازدواج
با سلام و تشکر از اعتماد شما به مجموعه تنظیم خانواده،در پاسخ به مشکل شما کاربرگرامی، کمی به عقب بازمی گردم، زمانی که برای ازدواج با پسر دایی تان با مخالفت خانواده همراه شدید و به قول خودتان از آنها گذشتید، علت مخالفت خانواده تان با این ازدواج چه بوده ؟
در انتخاب های احساسی، فقط و فقط دو طرف می خواهخند به یکدیگر برسند، به مسائل و شرایط یکدیگر توجهی نمی کنند، هنگامی که ازدواج صورت گرفت بعد از مدتی که احساسات فروکش کرد، آن زمان متوجه می شوند که مخالفت خانواده بی دلیل نبوده، شما اکنون در چنین شرایطی هستید و در وقتی که در این شرایط قرار می گرید فقط و فقط جنبه های منفی همسرتان و زندگی را می بینید، شوهرتان مدرک تحصیلی نداره، خنه نداره، زندگی نداره، بدهی داره، خانوادش فلان، خواهرشان فلان و از این قبیل در صورتی که همه اینها شاید از همان ابتدا مشخص بوده.
در کنار این موارد وقتی می بینید که حرف خانواده تان درست بوده ( احتمالا ) و مخالف ازدواج شما و ایشان بودند احساس می کنید حمایتی هم نخواهید داشت و در واقع خودتان را تنها در مقابل مشکلات می بینید.
این احساسات شما است که تغییر کرده نه شرایط و اخلاق همسرتان، از طرف دیگر شما در شرح سوالتان فقط و فقط از همسرتان و خانواده ایشان بدی گفتید و در جایی اشاره کردید رفتار شما خوب است با آن ها، سوالی که در ذهن من پیش می آید چه دلیلی دارد وقتی شما خوبی می کنید دیگران در مقابل بدی کنند ؟ شاید از نظر آنها هم رفتارهای شما خوب نباشد چرا که همه ما در چنین شرایطی حق را به خودمان داده و رفتارهای خودمان را خوب ارزیابی می کنیم و رفتارهای طرف مقابل را بد و نابه جا.
آیا همسرتان هم قبول دارند که خانواده شان در زندگی شما دخالت می کنند؟
چرا همسرتان تحت تاثیر حرف های خواهرشان است ؟
تا کنون به این فکر کردید چرا همسرتان به قول شما تحت تاثیر حرف های خانواده اش رفتار می کند و به حرف های شما توجهی ندارد؟ اینکه شما در مقابل خانواده ایشان گارد گیری می کنید در ذهن همسرتان تصویر خوبی از شما شکل نخواهد گرفت و همین باعث می شود تا به حرف های شما کم توجه تر بشوند.
وقتی شما از خانواده دور هستید، حمایت آنها را ندارید، به حرف های آنها رسیده اید، احساساتتان تغییر کرده در معرض حجم زیادی از انرژی هیا منفی قرار می گیرید و دچار خستگی روحی می شوید، در این شرایط بهتر است تنوعی در زندگی خود ایجاد کنید و شرایط را بهبود بخشید، فعالیتهای اجتماعی باعث می شود تا کمتر در معرض این انرژی های منفی قرار بگیرید.
باید صحبتهای همسرتان را هم شنید تا بتوان بهتر راهنمایی کرد چرا که ممکن است به علت تغییر احساسات شما خیلی از رفتار ها بد برداشت کنید،بهتر است در این شرایط در مقابل اعضای خانواده همسرتان با ذهنیت منفی پیش نروید، در خصوص مشکلات همسرتان، خیلی از زوجین در گیر چنین مشکلاتی هستند و مسائل اقتصادی بر زندگی زناشویی آن ها تاثیر گذاشته است، اما در کنار هم توانسته اند از مشکلات گذر کنند، توصیه من به شما و همسرتان این است که حتما جهت مشاوره حضوری اقدام کنید تا بتوانیم صحبتهای هر دوی شما را بشنویم و راهنمایی بهتری ارائه کنیم ، هنوز هم می توانید. آن حس اولیه به همسرتان را پیدا کنید
