من یه دختر چشم و گوش بسته بودم که تا سال سوم دانشگاه هیچوقت با پسری صحبت نکردم خیلی اتفاقی با یه اقایی اشنا شدم که10 سال از من بزرگتر بود و بهم ابراز علاقه کرد از سر کنجکاوی دلم خاست قبول کنم اوایل هیچ حسی نداشتم و به ابراز علاقه اون خندم میگرفت ولی نفهمیدم چی شد که خودم عاشق شدم اون اقا هیچوقت از من رابطه جنسی نخاست بلکه تمام اطلاعات کار محل زندگی خانوادش و شماره همه اونها و شماره سرکارشو در اختیارم گذاشت بهم اعتماد داشت فقط گاهی دستمو میگرفت و میبوسید و یه بارم صورتمو بوسید که من انقدر بی تجربه بودم حس کردم پاکیمو از دست دادم و اشکام روون شد اون خیلی دوسم داشت وقتی حرکات منو میدید گاهی نمیتونست کنترل کنه و فقط منو میبوسید و در اخر باز گریه های بی امان من و قهرم شروع میشد وقتی درسم تموم شد برگشتم شهر خودم کم کم تغییر کرد همه چیز اون گفت چون توی شهر دیگم مشکل داره میترسه منو از خانوادم دور کنه میگفت تحمل نمیکنی بعد یه مدتم خود اون افسرده شد به هر کاری دست زد احساس مرگ داشت و میگفت از وقتی رفتی برکت از زندگیم رفته ولی با اینکه راضی بودم باهاش زندگی کنم کنارم گذاشت و میگفت من ظاهرم خوبه خیلی کثافت کاری کردم و عذاب وجدان دارم 3 سال از این ماجرا میگذره ولی من باز دلتنگشم اون نمیدونه توی این سه سالم اصلا صحبتی نکردم ولی هیچ ** نتونسته جای اونو برام بگیره خیلی دلم براش تنگه چیکار کنم خیلی توی این مدت افراد دیگه ای رو جایگزینش کردم ولی نشد نتونستم