سلام دوست عزیز
من خودم هم همین مشکل رو داشتم...البته اگه بشه اسمشو گذاشت مشکل...
من اصلا از تهران بیرون نرفته بودم ولی بعد از ازدواجم مجبور شدم برم یه شهر دیگه اونم تو شهری که هیچکسو اونجا نمیشناسم...کاملا غریبه.... حتی زبونشون هم بلد نبودم...و مهمتر از همه اینه که منو مادر و خواهرم خیلی بهم وابسته ایم
اول همه بهم گفتن بزار همسرت بره سرکار 10 روز اونجا بمونه 10 روز بیاد خونه...ولی من تو زندگی اینو فهمیدم که هیچکس قرار نیست مشکلات زندگیت رو حل کنه همه فقط حرف میزنن و توی دلت رو خالی میکنن... اخر سر هم میگن خودت میدونی خودت خواستی...
با اینکه این جا به جایی برامون خیلی سخت بود...ولی تصمیم گرفتم با همسرم برم...
در حقیقت به همسرم اعتماد کردم... به خودش هم گفتم که اگه همسرم نبود من یک دقیقه هم تو این شهر دووم نمیاوردم... همسرم زندگی منه...و من عاشق این زندگی هستم و مسئولیت این ازدواج رو قبول کردم ....
امیدوارم هرچی برات بهترینه برات اتفاق بیفته... از تغییر تو زندگیت نترس ....بعضی وقتا اتفاق هایی تو زندگیت میفته که دلیلش رو بعدا میفهمی..
مطمئن باش اگه بری هیچی عوض نمیشه... نمیخوام بهت بگم همه چی عالی پیش میره... توی هر زندگی پستی و بلندی هایی هست... و هیچکس از آینده خبر نداره... اگه واقعا میبینی توی توانت نیست اینکار رو نکن قرار نیست به خودت صدمه بزنی که.... ولی اگه ترست فقط بهونه س بیخیالش شو...
میدونم قراره کلی دلت برای خونه و خانواده و خیابون شهرتون تنگ بشه ولی اصلا مهم نیست... برای من که دیگه مهم نیست... الان واقعا خوشحالم...
الان من کلی سرگرمی برای خودم جور کردم... و حقیقت خنده دارش میدونی چیه؟؟؟؟ اینکه اصلا دلم نمی خواد برگردم... باورت میشه؟؟؟؟؟؟ دارم فکر میکنم اینجا خونه بخرم... از اینجا بودن و کنار همسرم بودن راضی راضیم....
امیدوارم موفق باشی دوست عزیز